<

فرهنگی

فرهنگ مردم
div class="title">

فرهنگی

فرهنگ مردم

فرهنگی

فرهنگ مردم

فرهنگی

فرهنگی از زنان ومردان دیار زاوه وبی کاری انها .........................

  • ۰
  • ۰

برکت

بَرکَت  

 
نمی توانم به تو فکر کنم و نمی توانم به تو فکر نکنم. تمام این دو روز و دو شب را آرام و قرار را گرفته ای از من. یک روز، یک روزی در مورد جزئیات تمام آن شب خواهم گفت. از آن همه حسرت و خواهش و گناه و غم و تنهایی و حیا و خجالتی و خیالبافی و حیرانی را که در جانم بودند، خواهم نوشت. از تمام آن لحظات خواهم نوشت. می دانستم تو را گم خواهم کرد. نمی توانستم خودم باشم چرا که نیمم سعی می کرد عادی باشد و با تو حرف بزند و نیم دیگرم حیران زیبایی تو بود. در زیبایی تو ذوب شده بود. اما آیا نوشتن از آن حس ها، از دست دادن تو را توجیه می کند؟ اینکه نتوانستم ادامه بدهم و تو را از دست دادم. به آن راحتی از دست دادمت. آیا دوباره تو را خواهم دید؟ دوباره تو را خواهم یافت؟ اگر بیابمت، برایت خواهم گفت از آن چیزها که به ذهنم می آمدند در آن لحظه ها، پیش از آنکه در مه گم شوی. در میان مه و مه، مه، مه، مه. وقتی تو رفتی، چه کردم؟ آمدم بیرون از آن خانه ی افسون، به خیابانها شدم. نمی دانستم به کجا بروم. هر طرف رفتم. قرار نمی گرفتم. قرار نمی گرفتم. همه جا مه بود. مه بود و نفس نمی توانستم. شیشه موتر را پایان کشیدم، باز هم هوا نمی آمد. توده های مه می آمد و در حلقم جمع می شد. تمام این دو شبانه روز را در حلقم مه بود. مه بود. این چیزها هم که می نویسم تنها هذیانهایی است برای کمتر شدن آن حسرت. آن حسرت که نمی توان با دیگران گفت. بسیاری نمی فهمند این حسرت را، هیچ وقت نخواهند فهمید. دوستانم هستند اما چقدر بیگانه اند با من. چقدر بیگانه ام با آنها. آنها تنها شعرهایم را دوست می دارند، شوخی ها و فکاهی ها و خنده هایم را می خواهند. آن دلقکی را که برایشان بازی می کند را می خواهند نه آن مرد ِ تنهایی را که اتاقش پر از مه است و نمی تواند حرف بزند. آنها هیچ وقت درک نخواهند کرد آن ِ واقعی ام را. آن ِ واقعی تو را نیز. تو را نیز. ما، ما، ما، یک روزی در مورد "ما" خواهم نوشت. در مورد شادی های ظریف و کوچکمان، در مورد نگاهانمان. به جزئیات خواهم نوشت. تا آن روز به استعاره ها چنگ می زنم، به رنگها و کلمات محزونم:
 


گل زعفران، گل زعفران
تنها تو حال مرا می فهمی و زنبورهای عسل،
هیچ کس ما را برای خودمان نمی خواهد.

من طاقت می آورم
اما گاهی پاهایم لج می کنند
اسب های غمگین در سرم، آرام نمی گیرند
و دستهایم مدام می پرسند
پس کِی؟ کی؟ کجا؟
گل زعفران
با تو حرف می زنم
که سوال نمی کنی.

من طاقت می آورم
اما گاهی از خودم می پرسم
اگر نقابم را بردارم
چند نفر در قاب عکسهایم باقی می مانند؟

گل زعفران، گل زعفران
مگر چند بار زنده گی می کنیم؟
که اینقدر مرده گی می کشیم.
  • ۹۷/۰۷/۲۸
  • محمد اسماعیل زاده