روز اربعین
دخترک لبه دامن را روی مچ لاغر پایش میاندازد. نمیخواهد بابا (ع) اثر حلقههای اسارت را ببیند. دارند به خانه برمیگردند اما دخترک خانه را آنقدر دور و خودش را آنقدر خسته و ناتوان میبیند که رسیدن به آن برایش ناممکن مینماید.
فرات نزدیک است اما حالا دیگر حتی آب هم نمیخواهد. پریشان است. شاید اگر او و دیگر بچهها آب نخواسته بودند، حالا عمو عباس (ع) اینجا بود و برایش پناه میشد. به خودش میگوید: چه خیال باطلی... حتی اگر آب نخواسته بود، باز هم عمو عباس (ع) نبود. مثل برادرانش...
دوست دارد با پدر حرف بزند. میترسد اشکش سرازیر شود. این عمه جان زینب (س) است که زبان به شکوه و درد دل با حسین مظلوم (ع) گشوده است. از بلاها و گستاخیهای یزید ملعون میگوید. از تحقیرهای این چهل روز مینالد. از اینکه آنها اهل بیت پیامبر (ص) بودند اما به عنوان خارجی به مردم معرفی شدند و این چقدر درد دارد برای زینت پدر، زینب (س) که نامش را خود پیامبر (ص) انتخاب کرده بود.
بقیه افراد کاروان هرکدام به نوعی تجدید خاطره میکنند. رباب گوشهای سر در گریبان است. با چشم دشت را میکاود. گویا انتظار دارد علی اصغرش را بیابد. همه مادران پیکر مطهر فرزندانشان را میکاوند جز زینب (س) که از حسین (ع) جدا نمیشود و با اینکه دو پسرش عون و محمد را در واقعه عاشورا از دست داده، سراغشان را نمیگیرد، گویی آنها را به برادرش هدیه داده است.
دخترک همه را از نظر میگذراند و یاد خواهر کوچکش رقیه خاتون (س) سه ساله میافتد. رقیهای که او را در خرابه شام جا گذاشتند. به رقیه (س) حسودیاش میشود. شاید اگر او به جای رقیه سر پدر را در آغوش گرفته بود، حالا رقیه اینجا بود و او در خرابه شام.
خاطرات این چهل
روز را مرور میکند که دستی به مهربانی بر شانهاش میخورد. سکینه (س)
است: بلند شو جان خواهر. باید به سمت مدینه حرکت کنیم.
اربعین است. چھل روز است که گلھای خوشبوی محمدی از باغستان خویش جدا گشتهاند و باغبان خود را تنھا نھادهاند.
نخستین زائر، صحابه خاص رسول خدا (ص) جابر بن عبدالله انصاری است که با بدنی خوشبو و ذکرگویان، بر قبر دردانه پیامبر حاضر گشته و از سوز دل سه بار فریاد میزند: یا حسین! یا حسین! یا حسین! و بیھوش روی زمین میافتد. عطیه، دوست جابر، او را به ھوش میآورد که ناگھان جابر صدا میزند: آیا دوست، جواب دوست خود را نمیدھد؟ و سپس خودش جواب خودش را میدھد: چگونه جواب مرا بدھی، در حالی که خون از رگ ھای گلویت بر سینه و شانه ات فرو ریخته و بین سر و بدنت جدایی افکنده است...
چھل روز گذشت. ... در آن غروب خون آلود، ھنگامی که خنجر شقاوت ھا و نامردی ھا، گلوی آخرین مبارز را درید، آنگاه که زنان و فرزندان داغدیده در میان رقص شعلهھای آتش خیمهھایشان، به سوگ مردان در خون غلتیده خود نشسته بودند، دشمن به جشن و سرور ایستاد، خیابانھا و کاخھا را برای جشنھا مھیا ساخت و به انتظار ماند تا در میان دلھای چون لاله پرخون اسیران، به برپایی جشنی تمسخرآمیز بپردازد.
اما زینب، این ستون پابرجای کاروان اسرا، ھمه چیز را به گونه ای دیگر رقم زد. به راستی چه کسی میداند چگونه زینب با وجود سنگینی کوھی از مصیبتھا بر شانه ھایش، بغض غمھا را فرو داد و قدم بر قله رفیع عزت و آزادگی گذاشت. با سخنان زینب، کربلا به بلوغ رسید و خون شھدا جوشید و جوشید تا آن جویبار خونی که در غریبانهترین حالت ممکن بر زمین جاری شده بود، در اربعین حسینی، رودی خروشان شد.
چھل روز بود که یزیدیان جز رسوایی و بدنامی چیزی ندیده بودند و بزم و شادیشان آلوده به شرم و ندامت شده بود.
چھل روز بود که درخت اسلام ریشه در خون شھدا، استوارتر و راسختر از ھمیشه، به سوی فلک قد میکشید. چھل روز بود...
مگر مصیبتی بالاتر از آن تصور میشود؟ عاشورا روزی که سر نوه رسول خدا بر سر نیزه رفت. همان سر مطهر و مبارکی که منزل به منزل به کوفه و شام رفت تا به مجلس یزید رسید. و لب... و خیزران... و قلمی که از نوشتن این واقعه شرم دارد. برای این اتفاق و این جسارت، اگر همه انسانها تا آخر عالم اشک بریزند کم است. اگر تا آخر عمر بر سر مقتلها گریه کنم تا به روز چهلم برسم، از دیدهها خون میچکد.
هقهق امان نمیدهد آنجا که مترجم لهوف هم مینویسد بخاطر اسائه ادب، از ترجمه این قسمت معذور است. کاروان بیکس و تنها که این همه را تحمل کرده است، به سالار بودن زینب این همه را تحمل کرده است تا باز رسیده به همان جایی که آغاز این همه اسارت بود.
پس از چهل روز همه قلمها داغدار هستند، بگذارید غم دل را فریاد بزنند.
عاشورا روزی بود که امام حسین (ع) برای احیای دین جدش رسول خدا قیام کرد و اربعین روزی است که اهل بیت امام حسین در همان سال و شیعیان برای به یاد ماندن آن قیام در هر سال، عزاداری برپا میدارند. در هر روز از این چهل روز، روزی نبوده است که سختیای بر اسرای کربلا وارد نشود. از آن روز که زینب بین قتلگاه و تل زینبیه میدوید؛ از آن روز که بچهها را زیر پر و بال میگرفت؛ از آن روز که به لشکریانی که قصد جان امام زین العابدین را داشتند، اجازه نداد دست به سوی او دراز کنند؛ از آن روز که یزید را رسوا کرد و هرکه سخنان او را شنید، گفت از صحبت کردن و خطابه آتشینش معلوم است که حقا که دختر علی بن ابیطالب علیه السلام است. از آن روز که مظلومیت آنها آشکار شد و... برپا داشتن عزاداری در روز اربعین از همه آن روزها نشان دارد.
- ۹۷/۰۸/۰۸